مهسان نبی پور

خاطرات اولین روزای تولدت............

مهسان جان امروز می خوام ازخاطرات اولین روز تولدت تا امروز که ۸۷روز از تولدت می گذره واست بنویسم . عزیزم واسه اینکه مامان از زایمان طبیعی می ترسید به اصرار دکتراصنافی رو راضی به سزارین کردم واسه همین 24 آبان ساعت 9 صبح همراه خاله طیبه با دختر خاله رویا با بابای رفتیم بیمارستان بعد از انجام دادن آزمایش بستری شدم ساعت 5/1 مامان بردن اتاق عمل مامانت خیلی ترسیده بود چون تا حالا اتاق عمل نرفته بود.خیلی اون روز بیمارستان شلوغ بود آخه تو دو روز قبل از عید قربان دنیا اومده بودی دکترا تمام عملاشونو اون روز گذاشته بودن.بعد از 20 دقیقه که از عمل گذشته بود شمارو از رحم مامان بیرون اوردن بعد اوردن به من نشون دادن اگه بدونی که وقتی اولین بار صد...
21 بهمن 1389

بدون عنوان

در روياهايم ديدم كه با خدا گفتگو مي كنم . خدا پرسيد پس تو ميخواهي با من گفتگو كني؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت داريد. خدا خنديد و گفت وقت من بي نهايت است. در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟ پرسيدم چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟ خدا پاسخ داد: كودكي شان. اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو مي كنند كه كودك باشند... اينكه آنها سلامتي شان را از دست مي دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست مي دهند تا سلامتي شان را بدست آورند. اينكه با اضطراب به آينده نگاه مي كنند و حال را فراموش مي كنند و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند نه در آينده. اينكه آنها به گونه اي زندگي م...
16 بهمن 1389

بدون عنوان

سلام مامانی .عزیزم امروز خیلی خسته بودی واسه اینکه شب قبل اصلا نه خودت نه من وبابا رو نذاشتی بخوابیم آخه دل درد داشته چقد گریه کردی .تا اینکه آخر ساعت۴۵/۵ خوابیدی تا ساعت ۲ بعدازظهر.بزور تو دهنت شیر میذاشتم .با اینکه خیلی خسته شده بودم ولی باید بدونی مامانی عاشقته . ...
11 بهمن 1389
1